شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 183 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نازم سه شنبه : دیشب تا صبح بارون باریده ... الانم داره میباره ... من عاشق این هوام ... تو هم انگار بدت نمیاد ... تا ساعت 12 لالا کردی ... !!! بعدشم سوپ خوردی ... بعدشم آب !! ... بعدشم یه خوابه دو ساعته !!! عجب روزیه امروووووووووووز !!! مردم از خوشی ... تازه شب هم دوتا قاشق سوپ خوردی .... خدایا ... یعنی من دارم خواب میبینم ... ههههههههههههه چهارشنبه : تمام دیروز و دیشب بارونی بود ... من عـــــــــــــــــاشق این هوام ... امروز هم خداروشکر سوپ خوردی .. هر چند کم .. ولی برای من امیدوار کننده است ... فعلا فقط با دیدن کارتونهای مورد علاقت سوپ میخوری ... میدونم راه درستی نیست ولی فعلا چاره ای ندارم ... بعد از ناهارت بردم...
26 آبان 1391

یادداشت 182 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نــــــــــــازم شنبه : امروز رفتیم مرکز بهداشت برای قد و وزنت ... وزنت ثابت مونده 9300 و قد 73 ... دور سرت هم 46 ... از همونجا شروع کردم به غصه خوردن ... بعدشم یه سر رفتیم فروشگاه .. ولی من اونقدر غصه داشتم که نتونستم هیچی بخرم ... حتی کیمدی !!  ... شما هم که همش در حال چرت زدن بودی ... منم هی به خودم میگفتم که ممکنه پیش بیاد .. ماه اوله .. شما هم که خوب غذا نخوردی و از این دلداریها !!! ... بعدش که اومدیم خونه بهت سوپ دادم و خوردی !!!  تازه بعدشم آب خوردی !!! هههههه فکر کنم متوجه شدی مامان داره غصه میخوره ... ایشالله از این به بعد خوب غذا بخوری و بازم کپل مپلی بشی ... یکشنبه : بابایی ادارست ... دیشب خوب نخواب...
22 آبان 1391

یادداشت 181 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم چهارشنبه :  مامانی خسته .. مامانی داغون ... امروز فهمیدم که من مامان خیلی بیحوصله و بداخلاقی هستم برات ... از طهر شروع کردی به غر زدن ... اولش بخاطر غذانخوردنت کلی عصبی شدم ... دهنت رو قفل میکنی و روت رو برمیگردونی  ... بعدشم که من رفتم سراغ غذا پختن مدام غر زدی ... حتی بردمت تو آشپزخونه کنار خودم ولی اینقدر گریه کردی که نگو ... منم هی برات شعر خوندم .. هی داد زدم .. هی نازت کردم .. ولی فایده نداشت ... گاز رو خاموش کردم تا یه کم آروم بشی .. بغلت کردم و یه کم دور اتاق چرخیدیم ... یه کم شیر خوردی ... دوباره رفتم سراغ کارم .. اما باز شروع کردی به گریه ...منم باهات گریه کردم ... و البته همونجوری غذا رو هم...
19 آبان 1391

یادداشت 180 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم جمعه : بعد از صبحونمون رفتیم حموم ... بعدشم من و بابایی کلی باهم حرف زدیم .. کم کم داره محرم میشه و ما هم به بحث هرسالمون نزدیک میشیم ... اینبار هم مثل همیشه .. مامانی ناراحت شد و کلی غصه ریخت تو دلش .... شنبه : شیر ندارم ... تمام دیشب مثل سرم بهم وصل بودی ولی سیر نمیشدی ... بابایی که صبح رفت اداره من کلی گریه کردم ... خلم دیگه ... امروز هم همش دهنت مثه گنجشک باز بود و من هربار موقع شیر دادن اشک ریختم ... مثلا روز عیده ... عید غدیر خم ... عیدت مبارک ... اونقدر از شیر نداشتنم غصه دارم که حتی وقتی مامان بزرگ زنگ زد که بریم بهشت زهرا بهش گفتم که نمیام ... عصری هم که بابایی اومد خونه چشمام یه عالمه پف داشت ... فقط بهش...
16 آبان 1391

یادداشت 179 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم دوشنبه : امروز صبح بابایی با تخم مرغ دوزرده و نون بربری بعنوان صبحانه ازمون پذیرایی کرد !! البته روزایی که خونه باشه صبحونه رو آماده میکنه تا ما پاشیم ولی امروز خیلی بیشترتر چسبید بهمون ... باباییه دیگه کارای یهویی زیاد میکنه ... به همین مناسبت منم برا ناهارش باقالی پلوی تپل درستیدم ... نوش جونش ... کلا امروز حالمون خوبه !!!! تا شب هم همه چیز خوب بود و لذت بخش .. حتی غرغرا و نق نقای پسری ... الهی مامان فدای پسرک بشه که اینقدر برا دندوناش داره اذیت میشه ... سه شنبه : خوبیم شکر خدا .. بابایی ادارست... ظهری زنگ زد گفت برو خونه مامانت .. منم از راه میام اونجا ... ومن  این شکلی شدم !! .. گفتم نمیرم .. چون ...
11 آبان 1391

یادداشت 178 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم چهارشنبه : یادم نمیاد چکارایی کردیم !! حتما کار خاصی نکردیم که یادم نمیاد !!!! فقط میخواستیم بریم بازار که یهو اینقدر باد و طوفان شد که پشیمون شدیم !! پنجشنبه : بابایی خونه بود ... بعد از باشگاه بابایی و خوردن ناهار با هم دعای عرفه گوش دادیم ... بعدشم تا شب به نق و نوق شما گوش دادیم ... بازم لثه هات اذیت میکنه و نه شیر میخوری نه غذاتو ... خوابتم که شده خرگوشی ... اصلا امروز کلا" بیحوصله ای ... یه کم نگران شدم که نکنه داری سرما میخوری .. آخه هوا یهو به هم ریخته و سرد شده ... دیشب هم که تا صبح باد و طوفان بود ... اما خدا روشکر تا آخر شب بهتر بودی ... ولی شب خیلی بد خوابیدی ... کاش زودتر دندونت در بیاد ... ج...
7 آبان 1391

یادداشت 177 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم یکشنبه : بابایی بعد از صبحونه رفت باشگاه ... خوشم میاد که اصلا برنامش بهم نمیریزه !!! ما هم مثل همیشه بودیم دیگه ... شما هم سرلاک نخوردی امروز ... عصری رفتیم حموم و ناخونامون رو گرفتیم .. بعدشم هی راه رفتیم برا خودمون شعر تر و تمییز و تپل و مپل روخوندیم و خندیدیم !!! امروز هم از صدای لباسشویی ترسیدی ... !! ولی در حال ترس کلی باهاش حرف زدی !!! ههههههه فکر کنم داشتی نصیحتش میکردی که اینقدر صدا نده ... یا شایدم داشتی میگفتی تو رو نخوره .. هههههه هر چی که بود خیلی ناز بودی !! تا لباسشویی کارش تموم بشه تو بغل من بودی و هی بوف میکردی گاهی هم جیغ میزدی و پاهات رو میکوبیدی به من !! ... بعدش مامانی تو رو گذاشت پیش بابات و یه س...
2 آبان 1391
1